داستان کودک | خوب شد کلاغم!
  • کد مطالب: ۱۷۷۴۸۰
  • /
  • ۰۴ مهر‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۳:۰۴

داستان کودک | خوب شد کلاغم!

هوا که سرد می‌شود، همه دنبال یک جای گرم برای خودشان می‌گردند تا حسابی گرم شوند. خانم‌کلاغه هم سردش بود. توی لانه‌اش چیزی نداشت خودش را گرم کند. برای همین پرید و رفت.

لیلا خیامی - هوا که سرد می‌شود، همه دنبال یک جای گرم برای خودشان می‌گردند تا حسابی گرم شوند. خانم‌کلاغه هم سردش بود. توی لانه‌اش چیزی نداشت خودش را گرم کند. برای همین پرید و رفت.

خانم‌کلاغه سردش شده بود. پرید و رفت تا شاید چیزی پیدا کند که خودش و لانه‌اش را گرم کند. این‌ طرف گشت و آن‌ طرف گشت اما چیزی پیدا نکرد.

رفت و رفت تا رسید به فروشگاه بزرگ شهر. پشت ویترین فروشگاه پر بود از لباس‌های گرم. از شال و کلاه گرفته تا پالتوهای بزرگ و قشنگ. خانم‌کلاغه آهی کشید و گفت: حتما حسابی گرم‌اند.

حیف که کلاغم وگرنه می‌رفتم توی فروشگاه و یکی از این لباس‌های گرم برای خودم می‌خریدم. او با غصه نشست روی درخت خانه‌ی مادر‌بزرگه و شروع کرد به قارقار کردن.

مادربزرگه که اصلا حال و حوصله‌ی سر و صدا نداشت، تا صدای خانم‌کلاغه را شنید، دادوهوارکنان آمد توی حیاط و گفت: کیش‌کیش کلاغ بد! اما خانم‌کلاغه که بد نبود.

فقط سردش شده بود و غصه داشت اما مادربزرگه این را نفهمید چون چشم‌هایش آن‌قدر ضعیف بود که غصه‌های خانم‌کلاغه را روی صورتش نمی‌دید. خانم‌کلاغه آهی کشید و پرید و رفت.

رفت و رسید به ایستگاه اتوبوس. ایستگاه حسابی شلوغ بود. تا اتوبوس آمد، همه یکی‌یکی سوار شدند. خانم‌کلاغه باز آهی کشید و گفت: خوش به حالشان! حتما اتوبوس حسابی گرم است. حیف که کلاغم وگرنه سوار اتوبوس می‌شدم تا گرم شوم.

او باز هم پرید و به جاهای دیگر رفت. رفت روی پشت‌بام گرم نانوایی و کمی نشست تا گرم شد. اگر گربه‌خپله نمی‌آمد، بیشتر همان‌جا می‌نشست اما پشت‌بام نانوایی خانه‌ی گربه‌خپله بود و خانم‌کلاغه این را می‌دانست.

خانم‌کلاغه که از روی پشت‌بام نانوایی پریده بود، خواست برود و روی نیمکت توی پارک بنشیند که روی نیمکت یک کلاه کهنه و گنده دید. با خودش گفت: یعنی مال کیست؟!

این‌ طرف را نگاه کرد، آن‌ طرف را نگاه کرد، اما هیچ‌کسی آن دور و بر نبود. با خودش گفت: حتما یکی این را برای من جا گذاشته است. حتما حسابی گرم است. حیف که کلاغم وگرنه می‌گذاشتمش روی سرم.

همین موقع فکر خوبی به سرش زد. کلاه را برداشت و پرید و رفت به لانه‌اش. بعد هم کلاه را کف لانه گذاشت و خودش رفت توی کلاه نشست. به‌به چه گرم بود! به‌به چه نرم بود!

خانم‌کلاغه خندید و گفت: کلاه شد خانه‌ام. خوب شد کلاغم وگرنه تویش جا نمی‌شدم!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.